داستان های امام زمانی چهار (وصال دوست)

بسم الله الرحمن الرحیم


وصال دوست:
بُشر بن سلیمان برده فروش که از فرزند زادگان ابو ایّوب انصاری،
صحابی شریف پیامبر(ص) یکی
از شیعیان امام هادی (ع) و امام حسن عسکری (ع) بوده، 
و در سامرا نیز همسایه حضرت (علیه السلام) بوده است می گوید:
کافور، غلام
امام هادی (ع)، نزد من آمد و گفت: 
((مولای مان امام هادی (ع) تو را می خواند.))
من نزد حضرت (علیه السلام) شرفیاب شدم، 
هنگامی که در مقابل ایشان نشستم، فرمود: ((ای بُشر! تو از فرزندان آن گروهی هستی که پیامبر(ص) را یاری دادند، 
و این دوستی در شما هیچ گاه از بین نخواهد رفت، و نسل به نسل به شما به ارث می رسد، 
و شما همواره مورد وثوق و اطمینان ما اهل بیت (ع) هستید. 
اکنون تو را بر آگاهی از رازی مفتخر می سازم که به واسطه آن از سایر شیعیان و دوستاران ما برتری و پیشی خواهی گرفت، و آن فرمان من، به توست که کنیزی را خریداری کنی.))
آنگاه نامه ای زیبا و لطیف به خطّ و زبان رومی نگاشت و با انگشتر
مبارک خویش مهر نمود، 
و بسته زرد رنگی را بیرون آورد که در آن
دویست و بیست سکه طلا بود.
سپس فرمود: این نامه را بگیر و به بغداد برو، بامدادان هنگام طلوع آفتاب فلان روز بر روی پل فرات حاضر باش. 
هنگامی که قایق های فروشندگانِ شراب به کنار تو رسیدند و کنیزان را در آنها دیدی، به زودی گروهی از خریداران را می یابی که نمایندگان اشراف بنی عباس هستند، در میان آنها عده کمی نیز از جوانان عرب به چشم می خورد.
هنگامی که آنان را دیدی از دور شخصی به نام
"عمر بن یزید" برده فروش را زیر نظر داشته باش، او از اول روز کنیزی را در معرض فروش نگه می دارد، 
کنیز دو قطعه حریر مندرس بر تن دارد که مانع از نگاه و دست درازی تماشاگران است، 
و خود را در اختیار کسی که بخواهد به او دست بزند قرار نمی دهد.
در این حال، صدای ناله او را که به زبان رومی است از پس نقاب نازکی می شنوی که می گوید: به فریاد برسید! می خواهند حرمتم را بشکنند و پرده حجابم را بدرند.
در این هنگام، یکی از خریداران حاضر خواهد شد تا با میل و رغبت، به خاطر عفت او، برای خریدن وی سیصد سکه طلا بپردازد، 
ولی آن کنیز به زبان عربی می گوید: اگر مقام و ملک سلیمان بن داود را هم داشته باشی من رغبتی به تو ندارم، بیهوده مال خود را تلف نکن.
فروشنده خواهد گفت: چاره چیست؟ من ناچارم که تو را بفروشم.
آن کنیز خواهد گفت: چرا شتاب می کنی؟ من باید خریداری را انتخاب کنم که قلبم به او وفا و امانت او آرام بگیرد!
در آن هنگام به سوی عمر بن یزیدِ برده فروش برو و به او بگو: 
من نامه سربسته ای دارم که یکی از
اشراف آن را به خط و زبان رومی نوشته است، و در او کرامت، وفا، شرافت و سخای خود را شرح داده است.
آن را به او بده تا در نویسنده آن بیندیشد، اگر به او تمایلی یافت تو راضی شدی من از سوی او وکیل هستم که این کنیز را از تو بخرم.

 

داستان های امام زمانی چهار (وصال دوست)
داستان های امام زمانی چهار (وصال دوست)

 


بشر گوید: من تمام اوامر امام هادی (ع) را اجرا نمودم. 
هنگامی که آن کنیز نامه را دید و خواند به شدت گریست و گفت: ای عمر بن یزید! تو را به جان خودت سوگند! مرا به صاحب این نامه بفروش.
او پس از سوگندهای سخت و بسیار، گفت: اگر مرا به او نفروشی خودم را خواهم کشت.
من با فروشنده بر سر قیمت گفت وگوی بسیار کردم تا او به همان مبلغی که مولایم به من داده بود راضی شد. پول ها را به او دادم و کنیز را در حالی که شاد و خندان بود تحویل گرفتم، 
و از آنجا به همراه کنیز به خانه کوچکی که در بغداد برای سکونت اختیار کرده بودم بازگشتم.
کنیز در مسیر راه آرام و قرار نداشت، همین که به منزل رسیدیم
نامه را از گریبان خود بیرون آورد و آن را می بوسید و روی دیدگان و صورت خود می نهاد و بر تن خود می کشید.
به او گفتم: عجبا! نامه ای را می بوسی که صاحبش را نمی شناسی؟ فرمود: ای بیچاره جاهل که مقام فرزندان پیامبران را نمی شناسی!
گوش فرادار و دل به من بسپار،
من ملیکه دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم، 
و
مادرم از نوادگان - حواری و جانشین مسیح (ع) شمعون است. داستانی عجیب دارم که اکنون تو را از آن با خبر می سازم.
جدّم، قیصر می خواست مرا به برادرزاده خود یعنی پسر عموی پدرم تزویج کند، من سیزده سال بیشتر نداشتم. 
برای برگزاری این مراسم، سیصد تن از حواری زادگان مسیح و رهابان و بزرگان کلیسا، و هفتصد تن از اعیان و اشراف، 
و چهار هزار نفر از فرماندهان سپاه و سران لشکر و بزرگان گروه های مختلف و امیران طوایف گوناگون را دعوت نمود، 
و تختی آراسته به انواع جواهرات، بر روی چهل ستون در بهترین و بالاترین قسمت قصر خویش نصب کرد، 
و صلیب های بسیاری از هر طرف برپا داشتند.
هنگامی که داماد را بر تخت نشاند و کشیشان بزرگ مشغول اجرای مراسم شده و انجیل ها را گشودند، 
ناگهان صلیب ها از جایگاههای بلند خویش بر زمین فروریختند، و پایه های تخت لرزیدند، 
و از محل استقرار خویش جدا شدند، و داماد از بالای تخت بر زمین افتاد و بیهوش شد.

رنگ از رخسار اسقف ها پرید، و بدنشان لرزید.
آنگاه اسقف اعظم به جدّم گفت: پادشاها! ما را از این کار
معاف کن که این حوادث علامت از بین رفتن دین مسیح و مذهب بر حق آن پادشاه می باشد.
جدم نیز این حادثه را به فال بد گرفت، در عین حال به اسقف ها گفت: ستون های تخت و صلیب ها را دوباره در جایگاه های خویش نصب کنید، 
و برادر دیگر این فلک زده بخت برگشته را که مانند جدش بدبخت است بیاورید تا این دختر را به او تزویج کنیم 
تا شاید نحوست برادر نخستین را با سعادت برادر دیگر دفع کنیم.
وقتی مجددا خواستند مراسم را برگزار نماینده دوباره رویداد اول تکرار شد و مردم متفرق شدند.
جدم در حالی که بسیار اندوهگین بود برخاست و به حرم سرای خویش رفت، درها بسته و پرده ها افکنده شد.
من آن شب در خواب حضرت مسیح (ع) و شمعون وگروهی از حواریان را دیدم که در
قصر جدم گرد آمده بودند، 
آنان منبری از نور که بلندای آن به آسمان می رسید در همان جایی که جدم در آن، تخت بزرگ را نصب کرده بود، نصب نمودند.
در این حال،
پیامبر اسلام محمّد مصطفی(ص)، و داماد و جانشین او علی مرتضی (ع) و گروهی از فرزندانش وارد شدند. 
حضرت مسیح (ع) به پیشواز ایشان رفتند و با آنها معانقه فرمودند.
آنگاه حضرت محمّد (ص) به ایشان فرمود: ای روح الله! من برای خواستگاری ملیکه از شمعون، برای این پسرم آمده ام.

 

داستان های امام زمانی چهار (وصال دوست)
داستان های امام زمانی چهار (وصال دوست)

 


آنگاه با دست به سوی ابا محمّد حسن بن علی (ع)، پسر صاحب این نامه، اشاره کرد.
حضرت مسیح (ع) به شمعون نگاه کرد و فرمود: شرف و سعادت به تو روی آورده، خاندان خود را به خاندان آل محمد (ص) پیوند ده.
عرض کرد:
آری پذیرفتم.
آنگاه پیامبر اسلام (ص) بر منبر رفت و مرا به فرزندش تزویج نمود و حضرت مسیح (ع) و فرزندان پیامبر اسلام (ص) و حواریان را شاهد گرفت.
از خواب بیدار شدم، ترسیدم که این خواب را به پدر و جد خویش بازگو کنم. چون ممکن بود مرا بکشند. 
به همین خاطر، آن را پنهان نمودم و به ایشان آشکار نکردم، و از سوی دیگر مهر و محبت حسن بن علی (ع) را در دلم جای گرفت، 
به خوردن و آشامیدن بی میل شدم آن چنان که به شدت، ضعیف، لاغر و بیمار گردیدم.
برای معالجه ام پزشکی باقی نماند که جدم از شهرهای روم به بالینم حاضر نکرده و داروی مرا از او نجسته باشد.
آنگاه که از معالجه من مأیوس شد گفت: نور چشمم، عزیزم! آیا در این دنیا آرزویی داری تا آن را، پیش از مرگت، بر آورم؟
گفتم: پدر جان! تمام درهای امید به روی من بسته شده، اگر کمی از رنج اسیران مسلمان که در زندان تو هستند کم کنی،
 و آنها را
به عنوان صدقه از بند جدا کرده و آزاد نمایی، شاید مسیح (ع) و مادر او حضرت مریم (علیها السلام) مرا شفا عنایت کنند.
چون جدم خواسته مرا برآورد به ظاهر اظهار بهبودی کردم و کمی غذا خوردم.
او نیز در رعایت حال اسیران بیشتر کوشید.
پس از چهارده شب، دوباره خوابی دیدم. این بار سرور زنان جهان
فاطمه (علیها السلام) همراه حضرت مریم (علیها السلام) 
و هزار فرشته به عیادت من آمدند.
حضرت مریم (علیها السلام) به من فرمودند: 
ایشان سرور زنان جهان و مادر شوهر تو حسن بن علی (ع) هستند.

 

داستان های امام زمانی چهار (وصال دوست)
داستان های امام زمانی چهار (وصال دوست)


من دامنِ مبارک ایشان را گرفته و گریستم، و از این که حسن بن علی (ع) به ملاقات من نیامده است، شکوه کردم.
حضرت فاطمه (علیها السلام) فرمود: تا تو مشرک و در دین نصاری هستی، فرزندم به دیدار تو نخواهد آمد. 
این خواهرم حضرت مریم (علیه السلام) است و از دین تو بی زاری می جوید.
اگر می خواهی رضای خدا و مسیح (ع) و مریم (علیها السلام) را به دست آوری 
و ابا محمد حسن بن علی (ع) به دیدار تو بیاید باید بگویی:

{اشهد أن لا إله إلاّ الله، و اَنَّ أبی محمّد رسول الله (ص)}
هنگامی که این کلمات را به زبان جاری کردم، مرا در آغوش کشیدند و احساس خوشی به من دست داد.
آنگاه فرمود: اکنون منتظر دیدار حسن بن علی (ع) باش، من او را به نزد تو خواهم فرستاد.
وقتی از خواب برخاستم با خیال راحت منتظر دیدار حسن بن علی (ع) شدم.
فردای آن شب امام (علیه السلام) را در خواب دیدم و به او گفتم: جانا!
این چه رسم وفاداری است که مرا نخست در آتش عشق خود سوزاندی، آنگاه به درد فراقم دچار نمودی؟!
فرمود: ((علت تأخیر من به خاطر شرک تو بود، اکنون که مسلمان شده ای هر شب در خواب به دیدار تو خواهم آمد تا وقتی که به صورت آشکار به یکدیگر بپیوندیم.))
از آن شب تاکنون هر شب او را در خواب می دیدم.
بشر بن سلیمان گوید: به آن خاتون عرض کردم: چطور شد که در میان اسیران افتادی؟!
فرمود: شبی حسن بن علی (ع) به من فرمود: جدت فلان روز برای نبرد با مسلمانان، سپاهی روانه خواهد نمود، و در فلان روز نیز گروه دیگری را به دنبال آنها خواهد فرستاد، 
تو باید به شکل ناشناس، در شکل و لباس خدمه، همراه گروهی از کنیزان از فلان راه خود را به آنان برسانی.
من نیز چنین نمودم، از همان مسیر آمدیم تا به پیشقراولان سپاه اسلام برخورد نمودیم و کار من به اینجا که می بینی کشید،

و کسی از آنها نفهمید که من دختر پادشاه روم هستم. اکنون تو تنها کسی هستی که از راز من آگاهی.
سرانجام من اسیر شدم و در سهم غنمیت پیرمردی قرار گرفتم، او نامم را پرسید. 
من آن را پنهان کردم، و
گفتم: نرجس هستم.
او گفت: این اسم معمولاً اسم کنیزان است.
بشر بن سلیمان گوید: دوباره عرض کردم: جای بسی شگفت است که شما رومی هستید و به زبان عربی تکلم می نمایید!
فرمود: آری! جدم در تربیت من تلاش فراوان می نمود تا من آداب بزرگان بیاموزم؛ 
به همین خاطر زنی را که چندین زبان می دانست برای تعلیم من معین نمود. 
او هر روز صبح و شب نزد من می آمد و
من از او زبان عربی می آموختم تا این که با ممارست فراوان به خوبی آن را آموختم.
بشر گوید: او را به سامرا منتقل نمودم، و به خدمت اما هادی (ع) شرفیاب شدم. 
حضرت فرمود: (ای ملیکه) عزت اسلام و ذلّت نصرانیّت و شرف محمّد (ص) و اهل بیت او را چگونه دیدی؟
عرض کرد: ای فرزند رسول خدا! چگونه وصف کنم چیزی را که شما از من بدان داناترید؟

امام (علیه السلام) فرمود: من می خواهم شایسته مقامت با تو رفتار کنم. 
بین این دو یکی را انتخاب کن، آیا دوست داری ده هزار دینار به تو دهم و یا مژده شرافت ابدی را؟

 

داستان های امام زمانی چهار (وصال دوست)
داستان های امام زمانی چهار (وصال دوست)


عرض کرد: مژده فرزندی به من بدهید.
امام (ع) فرمود: بشارت می دهم تو را به فرزندی که شرق و غرب دنیا را تسخیر کند، و زمین را آنگاه که از ظلم و جور انباشته شده باشد پر از عدل و داد نماید.
عرض کرد: از چه کسی؟
فرمود: از همان شخصی که پیامبر اسلام محمّد مصطفی (ص) در فلان شب و فلان ماه و فلان سال، در سرزمین روم تو را به عقد او در آورد. آن شب حضرت مسیح (ع) و وصی او شمعون، تو را به چه کسی تزویج نمودند؟
عرض کرد: به فرزند شما ابا محمد حسن بن علی (ع).
فرمودند: آیا او را می شناسی؟ 
عرض کرد: از آن شبی که به دست سیده زنان فاطمه زهرا (علیها السلام) مسلمان شدم. 
شبی نبوده است که او را ملاقات نکرده باشم.
آنگاه مولای مان امام هادی (ع) فرمود: ای کافور! به خواهرم حکیمه بگو به نزد ما بیاید.
هنگامی که آن بانو حکیمه خاتون به خدمت امام (علیه السلام) مشرف شد، حضرت فرمود: این همان زنی است که گفته بودم.
حکیمه خاتون او را مدتی طولانی در آغوش کشید، واز دیدار او بسیار شادمان شد.
آنگاه حضرت فرمود: او را به خانه خود ببر و واجبات دین و آداب زندگی را به او بیاموز 
که او همسر ابا محمّد و مادر قائم آل محمد (عجل الله وتعالی فرجه الشریف) می باشد.

 

منبع: کتاب داستان های امام زمان (عج) از آقای حسن ارشاد

یادداشت سردبیر

@daneshofahm

ما را دنبال کنید