دوره سیر اندیشه بشری سال۱۴۰۰{ جلسه دوازدهم }

بسم الله الرحمن الرحیم 
دوره سیر اندیشه بشری سال 1400 شماره دوازدهم 


 



قرن ۱۷ را دوره باروک می گویند.
یعنی تضاد در ترکیب.
یعنی قرن متضاد . 
تشکیل راهبانی که اعتقاد داشتند برای سالم ماندن باید خود را از دنیا کنار کشید و شعارشان این بود که دم را غنیمت بشمار. 
شعار دیگرشان این بود: مرگ را به یاد داشته باش.
 در نقاشی ها هم این تضاد وجود داشت یعنی نقاش تصویر زیبایی می کشید و در زیر آن اسکلت می کشید.
در این قرن جنگ های ۳۰ ساله اتفاق افتاد.
از سال
۱۶۲۸ الی ۱۶۴۷ این جنگ تمام اروپا را فرا گرفت و همه جا را با خاک یکسان کرد . 
اصل این جنگ دعوای پروتستان ها و کاتولیک ها بوده که هردو گروه مسیحی بودند. 
در این قرن کاخ های رویایی فرانسه ساخته شد و اصل اختلاف طبقاتی کاملا خودش را آشکار ساخت. 
چیزی که شکسپیر را به خود مشغول کرده بود، کوتاه بودن زندگی بود و در نمایش نامه هملت این جمله شکسپیر معروف است ، بودن یا نبودن مساله این است.
او می گفت چرا باید زندگی این قدر کوتاه باشد ؟

<< در مورد طولانی بودن عمر در روایات حدیث داریم که امام صادق علیه السلام فرمودند : 
  شیعه ما هرگز مرگ خود را از خدا در خواست نمی کند بلکه تقاضای طول عمر می کند که خدایا عمر مرا بیشتر کن.  
منتهی در مورد حضرت زهرا استثناء است.
آن هم برای خود حضرت است و دیگر برای هیچ کس نیست.
در عالم هستی کسی بیشتر از حضرت زینب س سختی نکشید.
او هیچ وقت از خداوند تقاضای مرگ ننمود. 
زمانی که در کجاوه او را می نشانند دستور می دهند سر های بریده را روی نیزه بزنند و ببرند که خانم زینب کبری س صدای خواندن قرآنی شنید.

دید این صدا آشنا است.
وقتی خانم پرده را کنار می زند و سر امام زمانش را می بیند که بالای نیزه است؛ راوی تعریف می کند و می گوید من ندیدم که خانم سرش را به چوبه محمل بکوبد، ولی دیدم قطرات خون تازه می چکد.

وقتی مصیبت بزرگ می شود نباید گفت مثلا از زینب کبری انتظار نیست.
باید به بزرگی مصیبت نگریست >>
البته این جور آدم ها دیدگاه مادی دارند چون همه چیز را در همین زندگی و دنیا می بینند و این اندازه برایشان کم است . 
گروهی در همین قرن پیرو مکتب ایده‌آلیسم شدند.
یعنی به این نتیجه رسیدند هرچه که هست ساخته ذهن بشر است.
یک گروه دیگر پیرو نظریات
توماس هابز فیلسوف انگلیسی، متریالیسم شدند و گفتند هرچه هست ماده است و همین جا همانی که می بینند و لمس می کنند.
و همه چیز همان چیزی است که با آن سر کار دارید.
این که حالا صبر کن می خواهند تو را ببرند جهان دیگر درست نیست و اینجا حالش را ببر و بعد از مرگ چیز دیگری نیست . 
رسیدیم به فیلسوف بسیار فوق العاده
رنه دکارت که در سال ۱۵۹۶ به دنیا آمد.
مثل سقراط معتقد بود که همه چیز  را از طریق عقل می شود دریافت کرد.
یعنی هرچه است عقل است.

دکارت کسی بود که فلسفه جدید را بنیانگذاری کرد و تفکر خاصی را در فلسفه به وجود آورد. 
۲ چیز برای دکارت مسئله بود
۰۱ معرفت یقینی
۰۲ رابطه بین روح و جسم.
قبل از دکارت کسی درمورد روح حرفی نزد و اگر می خواستند حرفی بزنند نمی توانستند و می ترسیدند.
چون اگر کسی از آنها سئوال می کرد نمی توانستند جواب قانع کننده‌ای به آنها بدهند.
و این موضوع را علنی نمی کردند


دکارت می گفت :
۱_
معرفت باید طوری باشد که انسان را به یقین برساند و شخص مطمئن باشد که راه را درست می رود
۲_
بالاخره ما چیزی داریم به نام جسم و یک سری چیز ها داریم که به جسم مربوط نمی شود و نمی توانیم در جسم برایش جایگاهی پیدا کنیم.
و اگر اسمش را روح بگذاریم این چیزی غیر از جسم است که ما داریم و من مطمئنم با حالات و احوالاتی که داریم با خوابها و رویاهایی که ما می بینیم؛ ما چیزی غیر از جسم هم داریم و فقط جسم نیستیم.
و این خودش یک مسئله است که رابطه‌ی بین جسم و روح چیست
؟
و یا اینکه چطور می توانند بین جسم و روح ارتباط برقرار کنند؟ 
زیرا ویژگی های این دو با هم فرق می کند و این مسئله تبدیل به موضوع روز شد.
همه آمدند روی این مسئله فکر کردند و نظر دادند. 
در این جا مشخص می شود که ما در اسلام بیشتر کلام داریم نه فلسفه. 


   فلسفه هیچ چیز از پیش تعیین شده ای ندارد.  
  هیچ چهارچوبی ندارد و شخص خودش دارد فکر می کند و جلو می رود و به نتیجه می رسد. 


در حالی که در اسلام به ما گفتند روح چیست ؟ 
کجاست ؟
چطور است ؟
از عالم امر است؟
کجا آفریده؟
کی آفریده شده  به چه شکل آفرینده شده؟
عالم ذر چیست؟ 
همه این ها را در روایات معصومین ع داریم.
پس دیگر این فلسفه نیست، کلام است. 


درمورد روح که دکارت آن را مطرح کرده بود و مورد توجه بقیه قرار گرفت؛ هرکدام از فلاسفه در مورد آن نظر دادند . 
دکارت می گوید:
من تصمیم گرفتم دستم بالا برود و می رود.
برای رسیدن به اتوبوس می خواهم بدوم و می دوم.
به موضوع غم انگیزی فکر می کنم.
پس نتیجه می گیریم که بین مسائل جسمی و روحی
ارتباطی است. 
دکارت می خواست روش ریاضی را در تفکر فلسفی به کار گیرد و واقعیات فلسفی را مثل مطالب ریاضی ثابت کند.
و در این زمینه بسیار موفق بود.
او می گفت با ریاضی خیلی حرف ها می‌توان زد و همه چیز را  می توان
اثبات کرد.
چون ریاضی یک سری اصول ثابت است که با آن اصول ثابت می توان به نتیجه رسید. 

دکارت علاوه بر فیلسوف بودن، از ریاضی دانان هم بود.
 

  دکارت می گفت ما باید بخوانیم ولی نباید بپذیریم.  

ابتدا باید شک کنیم و این یک آیه قرآن است که می گوید : 
  فبشر عباد عبادالذین یستمعون القول منتبعون احسنه  
خداوند در قرآن می فرماید:
بشارت باد به بندگانی که حرف را می شنوند ولی قبول نمی کنند، شک می کنند و می روند تحقیق می کنند و بهترینش را انتخاب می کنند
دکارت می گفت تنها به یک چیز باید یقین داشت و آن هم شک است.
ما یقین داریم که شک می کنیم.
چون شک می کنیم می اندیشیم، پس من کسی هستم که می اندیشم. 

به نظر دکارت چیزی به نام وجود کامل ضروری است
<< عجب تفکر قشنگی داشت اگر چه میسحی>>
  دکارت می گفت تو نمی توانی از وجود کامل صحبت کنی، پس ضرورتا و حتما باید وجود داشته باشد که تو بتوانی درموردش صحبت کنی.
از طرفی تو صاحب کمال هستی و انسان ها مراتب مختلف دارند.

داشتن مراتب مختلف کمال، نشان می دهد که چیزی به نام کمال مطلق باید وجود داشته باشد.
دکارت می گفت انسان یک وجود دوگانه است؛ چون هم فکر می کند و هم فضا اشغال می کند.
چه با اینکه ماده اش اینجاست و روح و فکرش اینجا نیست.
پس انسان هم از نفس برخوردار است و هم از جسم

<< جرج جرداق مسیحی در مقدمه کتابش که ۶ جلد می باشد و به نام علی صوت العدالت الانسانیه می گوید:
علی را محدود نکنید به یک شاخه، به یک دین، به یک منطقه و یک محدوده و یک زمان.
چگونه می تواند علی متعلق به مسلمانان یا شیعیان باشد؛ در صورتی که درسال ۱۹۷۶ در جبل عامل لبنان روح یک مسیحی را چنان در اختیار خودش می گیرد که ۲۵ سال لحظه به لحظه عمرش را صرف می کند تا بهترین اطلاعات را از او کسب کند و اینگونه شیفته او می شود
<< خودش را می گوید>>   >>
یک آقای سنی از علمای تراز اول سنی ها و شاعر عرب است به نام سلامه که می گوید:
  ان کان حب علی تشیعا اعلوا اتنا اوفل شیعیها  
 اگر محب این آدم را شیعه می گویند؛ ای اهل عالم بدانید من اولین شیعه هستم. 

منظور این است که این گونه آدم ها با انسانی با این کمالات روبه‌رو می شوند چرا ؟
چون
خودشان در دنیا ذهنشان را آماده پذیرش کردند برای کمال برتر.
بنابراین وقتی این آدم با این دیدگاه می رود آن طرف و علی ع را بهش عرضه می کنند و او نگاه می کند خم می شود و حتی پای حضرت را هم می بوسد و می گوید واقعا شرمنده ام که در دنیا هیچ شناختی نسبت به این آدم پیدا نکردم.

* و چه بسا افرادی که در این دنیا گفتند ما شیعه هستیم برایشان اتفاقی نیفتاد.
به نظر دکارت رهبری اعمال انسان
بر عهده نفس او است. 

چرا ؟ 
دل درد من به اندازه ای هم که شدید باشد باز هم مجموع زوایای داخلی مثلث ۱۸۰ درجه است. 
به این ترتیب فکر بر ضروریات جسمی مسلط است و می تواند خردمندانه عمل کند یعنی شخص در حال احتضار است.

مثل ابوریحان بیرونی که در حال مرگ بود و می گفت اگر می شود بروید دنبال استادم.
علی ابن عیسی را بر بالین او آوردند که بسیار پیر بود.
ابوریحان سئوالش را از او پرسید و استادش گفت:
الان چه جای این سئوال است؟
 ابوریحان پاسخ داد چون می‌خواهم جواب این سئوال را بدانم .

اینگونه بمیرم بهتر است یا ندانسته در گذرم؟ 
که استادش جواب سئوالش را داد. 
علی بن عیسی می گوید از خانه آمدم بیرون هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که صدای شیون از خانه ابوریحان آمدو فهمیدم روح ناآرام او باید آنقدر در قفس تن او می‌ماند تا پاسخ سئوالش را بگیرد و ازتن خارج شود.
بنابراین دکارت می گفت این روح است که بر جسم مسلط است.

یعنی اگر از جسمی که در حال از بین رفتن است بپرسی مجموعه زوایای مثلث چند است می گوید ۱۸۰ درجه است.
یعنی اثری بر روی روح نگذاشت و تمام تسلط خود را حفظ کرد. 
دکارت می گفت نفس کاملا مستقل از جسم است.
او می گفت پاهای ما به تدریج پیر و ضعیف می شوند، پشتمان خمیده می شود، دندانهایمان ازبین می روند اما تا زمانی که عقل ما سرجایش باشد ۲+۲ همیشه می شود ۴ 

  زیرا عقل و خرد هیچ وقت فرسوده نخواهد شد. 
<<  آلزایمر مخفف شده آلزهایمر است. >>
آزهایمر آلمانی بود و این بیماری را کشف کرد چون تکرار این اسم سخت و دشوار بود به آلزایمر مخفف شد.
خیلی از کلمات چه در زبان عربی، چه در زبان انگلیسی، یا فارسی فرقی نمی کند در طول زمان صیقل خورده می شود و به راحت ترین شکل خود در می آید. 
و آلزایمر بحث جسمانی است نه بحث روحی .


مدرس :  استادآقای داوود آموسنی 
                  daneshofahm@
                   مکانی برای مطالعه و اندیشه

یادداشت سردبیر

@daneshofahm

ما را دنبال کنید